من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید .
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید .
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر انست که این قصه فراموش کنید.
شـاید این صفحه همان پنجرهء رویایی است
که من از شیشهء شفاف لغات
روی زیبای تو را می بینم
گاه تابیدن مهتاب حضور و نسیمی که معطر به تو و شادابی است
می خورد بر تن این پنجره ی رویایی
واژه ها می خوانند غزل مستی تو.....شعر بیتابی من
!و گل هر کلمه رنگ عشقی دارد
که در اندیشه من
رنگ چشمان تو است
ای صدایت پر از آرامش روح
و دلت آینهء پاک وجود
باورت هست که من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟
و به یاد نامت همه شــب تا به سحر بیدارم؟؟؟؟
بر گرفته از وبلاگ http://amirmail.persianblog.com/ البته با اجازه ایشون
کین جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد.
این جام ها ــ که در پی هم می شود تهی ــ
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و ابم نمی برد!
من با سمند سر کش جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یاد ها.....
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
انجا ببر مرا که شرابم نمی برد !
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل :که آب ...آب !
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را..........
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم؟
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه بره در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی ماند که دیگر نربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
نیازمند چیری بودم که باورش کنم
نگاهت بر من افتاد و باور کردم .
خواهان گسی بودم تا باورش کنم
خود و رویاهایت را با من تقسیم کردی
و باورت کردم .
اما....
انچه که برایتی نیازمندش بودم
باور کردن خود بود .
مرا به دنیای درونت بردی
و با اکسیر عشق یاریم کردی
و به برکت توست
که زنده ام
لمس می کنم
وباوردارم .
کسی چیزی یا خود را .......
اری تنها به خاطر وجود توست.
از فردیت خود دست شستن
با چشم دیگری دیدن
با گوش دیگری شنیدن .
دو تن باشی و در واقع یک تن
چنان به هم امیخته و مجذوب
که ندانی تویی یا دیگری .
پی در پی حیران و پی در پی تابنده .
به فشردن خاک دریا و هر آنچه در آنهاست .
و خلق موجودی چنان تام و تمام
که بی نیاز از جذب عنصری دیگر باشد .
آماده ایثار در هر لحظه
رهایی از شخصیت برای
یافتن چیزی ورای آن
معنای عشق همین است .
بگذار آن باشم که با تو در کوهسار گام بر می دارد
بگذار آن باشم که با تو در گلزار گل می چیند
بگذار کسی باشم که احساس درون با او می گویی
بگذار کسی باشم که بی دغدغه با او سخن می گویی
بگذار کسی باشم که در غم سوی او می آیی
بگذار کسی باشم که در شادی با او می خندی
بگذار کسی باشم که به او عشق می ورزی .........
یاد نگاه های معصومانه تو خلوت زندگیم راپرکرده است .چقدر این روزها بیشتر بیاد تو هستم
نگران تو هستم .