.........


چون حاصل آدمی در این شورستان   جز خوردن غصه نیست تا کندن جان 
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت   و آسوده کسی که خود نیامد به جهان  

                                    **********
از همه دو ستانی که ابراز لطف کردن ممنونم .

وبلاگم یک ساله شد.....
تولدش مبارک....

چقدر........

خسته شدم .از شنیدن همه این حرفای دو پهلو ......................

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی .... چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد .... بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند .... همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم .... که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد .... که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید .... مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری .... تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی .... عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن .... که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

کاش یه بار دیگه می شد باهات صحبت کنم  و بهت بگم که چقدر نامردی ...چقدر دوست دارم ... چقدر ازت متنفرم ...چقدر دلتنگتم .... چقدر ب معرفتی ....چقدر جات خالیه ...چقدر ترسوی و..........واقعا نمی دونم اگه باهات روبرو شدم کدوم یک از جمله هارو می گم؟؟؟؟

........

سرم یه کمی درد میکنه .....امروزاز یکی از دوستام شنیدم که هنوز بعضی وقتا با عصا راه میری دلم بد جوری درد گرفت ...دست خودم نیست ولی امروز در بس تو فکرت بودم ...با خودت چیکار کردی شدی پوست و استخون ..نمیدونم اینارو می خونی ؟یا اصلا شده تو این یک سال که  وبلاگ ساختم سری به اینجا زده باشی ؟
بعضی وقتا خیره می شم به نقاشی کوچه باغ که رو دیوار چسپوندم و ساعتها تو ذهن آشفتم او نجا قدم می زنم
.... شاید یا قطعا برای تو مسخره باشه که اونجا دنبال تو می گردم ...




سر نو شت!!..

این سخن را باید با خط زر نوشت.....

گر سر برود بر نخواهد گشت سر نوشت.....

سرنوشت هرکه را خود نوشت.....

که (او) سرنوشت را بد نخواهد نوشت

امروز یه کمی خندیدم........


صبح که می رفتم دانشگاه تو اتوبوس یه پسر بچه که مشکل ذهنی داشت با مامانش تو اتوبوس بودن . منم با دوستم مرضیه صحبت می کردم که پسره با دست من رو به مامانش نشون می داد و می گفت اون اون ...بعد برام بوس پرت کرد ما هم کلی خندیدیم ...نمردیمو یکی برای ما بوس فرستاد
تو دانشگاه هم بچه ها سلف رو گذاشتن رو سرشون از بس که دست زدن و مسخره بازی در اوردن
برای اولین بار از یه نفر متنفر شدم ...یکی از همکلاسیهامه ..تا ترم پیش که داداشش تو دانشگاه بود مثل ادم می ومدو مثل ادم می رفت همینکه برادرش فارغ التحصیل شد این دختر این رو به اون رو شد ...هر روز با یه عمله بنایی میبینمش ... خاک تو سر بیجنبش
 از این به بعد سعی می کنم از کارایی که تو طول روز انجام می دم بنویسم....
راستی امروز جمعه نحس بود ....فیلمشو دیدید ...استاد زبانمون می گفت خارجی ها معتقدن جمعه ای که مصادف بشه با سیزدهم از نحس هم نحس تره !!!!!!!!! ما که ندیدیم .....ایشالا برای همه شما هم خوب سپری شده باشه

رسوا!!!

یادت میاد اولین بار که این شعر رو برام خوندی کی بود؟؟یادت میاد چقدر اون موقع دوست داشتم ؟؟یادت میاد چقدر دزدکی همدیگرو نگاه می کردیم ؟؟یادت میاد حتی تو شلو غی ها هم حواسمون پیش همدیگه بود؟؟…

اولین بار که این شعرو خوندی خوب یادمه کی بود …جمعه دمدمای غروب تو هال نشسته بودیم مامان و بابا مسافرت بودن من و تو امین فقط خونه بودیم اون وقتا امین نامزد داشت …کتاب رو برداشتی و شروع کردی به خوندن …باورت میشه هنوز لرزش صدات توی گوشهامه …یادت میاد شبی که از تولد سمیه بر گشتیم تا نزدیکهای صبح نخوابیدیم و با هم حرف زدیم اون موقع هیچکدوممون شهامت گفتن حرف دلمون رو نداشتیم …یادت میاد عروسی امین دستامون تو دست همدیگه بود و دل تو دلمون نبود…عروسی حجت چی اون رو که حتماً یادته … گرمای  دستات هنوزم رو دستامه و برق نگاهت تو چشمام مونده… شب های که خونه شما بودیم …یادت میاد فقط عشق تو دلمون بود و بس … یه روز هفتم یا هشتم عید سال 82 بود که من ناهار خونه شما بودم امین و ماری هم رفته بودن خونه ما ، بعد ناهار من و ناهید رفتیم تو اتاق اون من جدول حل میکردم اومدی نشستی پیشم با هم حل کردیم یادته اصلاً حواسمون پیش جدول نبود…بعد تو رفتی که بخوابی اومدم تو هال خوابیده بودی اینقدر چهرهات معصوم بود که چند لحظه نگاهت کردم و از ته دل حس کردم که دوست دارم…

یادت میاد بعد از ظهرهای جمعه که دسته جمعی می رفتیم پارک شهر ارا …چقدر دلمون می خواست تنها بودیم و حرف می زدیم با هم …میدونی هنوز خیلی چیزای دیگه یادمه که اینها جزء کوچیکی ازش بودن…

اگه همه چی یادته چراساکت نشستی و اگر هم یادت نیست که دیگه جای حرفی نداره…..

کاشکی همه چی دوباره تکرار می شد …ای کاش بینمون جدایی نمینداختن ….

 

دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل
بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی
بر زلف او عاشق شدم
عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
وز رشته ی گیسوی خود
بازم رهاند
در پیش بی درد ار چرا
فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل
با یار صاحبدل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد

از گل شنیدم بوی او
مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او
در کوی جان منزل کند
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم
از فتنه ی گردون رهی
افتادم و سرگشته چون
امواج دریا شد دلم
افتادم و سرگشته چون
امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

You’ll Never Know



You’ll never know just how much I miss you
هرگز نخواهی دانست که چقدر دلم برایت تنگ شده
You’ll never know just how much I care

هرگز نخواهی دانست که چقدر به تو علاقه دارم

And if I tried, I still could't hide my love for you

و حتی اگر سعی می‌کردم هم، نمی‌توانستم عشقم را از تو پنهان کنم

You ought to know, for haven’t I told you so

باید بدانی، مگر به تو نگفته‌ام

A million or more times?

یک میلیون بار یا بیشتر؟



You went away and my heart went with you

رفتی و قلبم را با خود بردی

I speak your name in my every prayer

و من نام تو را درهر دعا به زبان می‌رانم

If there is some other way to prove that I love you

اگر راه دیگری نیز وجود داشته باشد که من بتوانم عشقم را به تو ثابت کنم

I swear I don't know how

قسم می‌خورم که از آن آگاه نیستم

You’ll never know if you don't know now

و تو هرگز نخواهی دانست اگر الان ندانی


سلام
نمیدونم حالم خوبه یا بده یه جورای قاطی کردم  

جلال الدین رومی:
کسی که ندای درونی خود را می شنود، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد.

جی.پی.واسوانی « تا سرای او »:
هرکس همان گونه است که فکر می کند پس مراقب افکار خود باشید . ذهن همچون ساعتی پیوسته درحال کار کردن است و باید هر روز با اندیشه های خوب آن را کوک کرد

پائولو کوئیلو:
قلب آدم ها گاهی شکوه می کند چرا که آدم ها می ترسند که بزرگترین رؤیاهایشان را متحقق کنند، چون یا فکر می کنند که لیاقتش را ندارند و یا اینکه نمی توانند از عهده آن برآیند. ما قلب ها از ترس می میریم.
تنها از اندیشیدن به عشق های مدفون شده و یا لحظاتی که می توانستند خیلی زیبا باشند و نبودند یا گنج هایی که می توانستند کشف شوند ولی برای همیشه در زیر خاک مدفون ماندند چون اگر هریک از این اتفاق ها بیفتد ما رنج وحشتناکی می کشیم.
«قلب من از رنج کشیدن می ترسد»


میگوئل سرانوی « بایونگ و هیسه »:
مهم نیست که چقدر منزوی هستید و چه مایه احساس تنهایی می کنید، اگر کار خود را حقیقتاً و خودآگاهانه انجام دهید، یاران ناشناخته می آیند و شما را طلب می کنند.


این هارو جای خوندم خوشم اومد برای شما هم نوشتم ...راستی یه سر به این وبلاگ بزنید مال یکی از بهترین دوستامه که خیلی دوسش دارمhttp://www.khanomgolebabai.persianblog.com/