کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

***
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

***
یادم آمد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم
پر گوشدیم در آن خلوت دلخواسته رفتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

***
آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر اورده به مهتاب
شب وصحرا وگل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

***
یادم اید تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموشی کنی چندی از این شهر سفر کن

***
با تو گفتم
حذر از عشق
ندانم
سفر از پیش تو
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم
نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم وگشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز
نتوانم نتوانم

***
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد وبگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم
نه رمیدم

***
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگرهم
نه گرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.

( فریدون مشیری) 
                                                

                                             

سلام
امروز دهمین ماه سفر من و تو تموم شد و از فردا وارد ماه دهم میشیم . هر چند که این ماه من و تو واقعا از همدیگه دور بودیم ولی...

این سوی میله ها و جدا فکر می کنم
بی پنجره به چشم شما فکر می کنم
گاهی بهار در غزلم گریه می کند
گاهی به مرگ چلچله ها فکر می کنم
این اسمان هوای پریدن نمی دهد
کز کرده ام به بال رها فکر می کنم
سیب دلم برای شما لک زد و هنوز
سیبم که سرخ و سر به هوا فکر می کنم
ای کاش ... بگذریم ! چرا فکر می کنم
رو کرده ام به هر چه و دیوار بود و من
بی پنجره به فکر شما فکر می کنم....

ولنتاین را به همه عاشقان تبریک می گویم .

14فوریه هر سال ، عشاق سراسر جهان گل، شمع و هدایایی کوچک رد و بدل میکنند تا علاقه خود را به یکدیگر نشان بدهند .اما ایا می دونید که ولنتاین کی بوده و چرا فقط عشاق اون رو جشن می گیرن ؟افسانه ای که بیشتر درباره این روز و یا بهتر بگم این جشن شهرت داره از روم باستان شروع میشه. یعنی زمانی که کلادیوس دوم به خونریزی و لشکر کشی های فراوانی مشهور بود. اما در هر لشکر کشی برای گرداوری سپاه دچار مشکل می شد و مردان جوان حاضر نمی شدند وارد ارتش اوبشوند .کلادیوس عدهای رو مامور کرد تا علت رو پیدا کنند و مشکل رو بر طرف کنند . بعد از مدتی نتیجه تحقیقات رو به کلادیوس این طوری گزارش دادند : مردان جوان حاضر به ترک دیا خود نیستند و علت اون این بود که اونها قادر به ترک کردن همسران جوان و محبوب خودشون نیستند و به راهی برن که جز خونریزی چیز دیگه ای نداره . کلادیوس که به کلادیوس بی رحم مشهور بود برای رفع این مشکل دستور میده که از اون پس به بعد ازدواج و حتی دوستی بین دختر ها و پسرها در سراسر روم ممنوع بشه .
سنت ولنتاین که کشیشی مهربان و خوش قلب بود، نتونست ناراحتی و عذاب دلدادگان روتحمل بکنه و در فکر چاره ای بود . تا این که در سال 269 میلادی چاره ای پیدا کرد و به همراه دوستش سنت ماریوس ،ترتیبی دادن که جوانان را به عقد ازدواج همدیگه دراوردن .
کلادیوس در ابتدا متوجه نبود اما پس از مدتی که دید مشکل همچنان پا بر جاست و کسی حاضر به شرکت در جنگ نیست ، جاسوسهای رو فرستاد تا متو جه ماجرا بشن جاسوسها پس از مدتی متوجه کار پنهانی سنت ولنتاین شدند و ماجرا رو به کلادیوس گزارش دادن. کلادیوس که از شنیدن این جریان خیلی عصبانی شده بود دستور داد که ولنتاین رو دستگیر کنند و اون رو با چماق بزنندو بعد اون رو به زندان بفرستندتا در روز 14 فوریه اعدامش کنند . به این ترتیب سنت ولنتاین با جراحات زیادی به زندان افتاد . دختر زندانبان موظف بود که برای ولنتاین آب و غذا ببره و پنهانی هم جراحات و زخمهای اون رو درمان می کرد . کم کم سنت ولنتاین و دختر عاشق همدیگه شدند ،اما هیچکودوم حاضر به افشای راز دلشون نبودند . تا این که روز 14 فوریه رسید . سنت ولنتاین که نمی خواست بدون زدن حرف دلش بمیره نامه ای به دختر زندانبان نوشت و پایان نامه رو اینطوری امضا کرد :"از طرف ولنتاین شما" و بعد به پای طناب دار رفت .اینم از ماجرای روز ولنتاین که قول داده بودم براتون بنویسم .

و این چند بیت شعر رو تقدیم میکنم به تو .......

بو مه زرای ئاواتی من ،توی نه و گولی عیشق و وفاداری

بو گولشه نی پر گولی ژینم ئه توی ئاوازی دلداری

له به حری بی په یی ژیان ،عیشقی تو له دل که شتی ئاواتم بوو

خو شه ویستی و میهری تو ،گرمی ژینی من ریگای نه جاتم بوو

په پوو له ی ئازادی ناو باخچه ی دلداری و عیشق و سه فا بوو ین

به خوا زور حه یفه گولم ئیمه به جاری له یه ک جیا بووین

 

سلام

ببخشید که این چند روزه نتونستم چیزی بنویسم . امروز 14فوریه و روز ولنتاینه این روز رو به همه شما ها که عاشقید تبریک می گم و امیدوارم عشقتون ابدی باشه .
راستی جریان این ولنتاین رو می دونید چی بوده ؟ (سنت ولنتاین) یک کشیش بوده که جریاناتی داشته .بعدا حتما توضیح میدم ببخشید

سلام
دلم خیلی گرفته . یاده حرفات افتادم .یادته یه بار بهم گفتی هر وقت از دست همدیگه ناراحت شدیم یاد وقتای بیفتیم که از صمیم قلب به همدیگه ابراز علاقه می کردیم .
داره همه چی دستی دستی خراب میشه . خدا خودش میدونه که ما چقدر همدیگرو میخوایم .خداجون خودت این عشق رو تو قلب ما قرار دادی خودتم نزار که هیچوقت اتیش عشقمون خاموش بشه .
نمیدونم چرا روز به روزاوضاع بدتر میشه چرا این واون دخالت می کنن چرا؟!!!
مگه خودشون عاشق نشدن ؟ مگه دل ندارن ؟چطور دلشون میاد مارو از هم جدا کنن....

دوست داشتن

عشق همیشه و به هر حال زیباست زیرا عشق است.آتش همه جا یکسان شعله میکشد خواه در محرابی مقدس باشد خواه در دکه کفاشی.خواه مشت علفی در گوشه خانه ای.عشق نیزآتش سوزان است که یک روز به تو بگویم دوستت دارم .تا به اعجاز این کلام سراپا دگرگون شوم.وجاذبه کهربایی پیدا کنم .از چهره خود نوری برتافته ببینم که صورت تو را هاله دار در بر گرفته باشد.
حتی در ناچیز ترین عشق ها نشانی از ناچیزی نیست.اگر جز این بودخدا عشق را برای همه آفرینندگان خود نمی خواست. این اعجاز عشق است که ازرش هنر طبیعت را بالاتر میبرد.
واقعا میخواهی عشقی را که به تو دادم با جملات و کلمات زیبا برایت توصیف کنم .و برای بیان آن به سراغ سجع و قافیه بروم می خواهی این مشعل را سیلی خور طوفان کنم تا دفتر دلهای پر هیجان خودمان را در برابر دیدگان آرزومندان گشوده باشم .
نه من این مشعل را به جای بالا گرفتن در پای تو می افکنم زیرا نمیخواهم راز عشقی را که در زوایای دلم پنهان کردم و دور از نامحرمان نگاهش داشته ام با نطق و خطابه برای محبوبم فاش کرده باشم .
اجازه بده که برای اثبات عشق زنانه خود .دست به دامان خاموشی زنانه بزنم تا راز غم درونم را برای دیگران فاش نکند .
اگر دوستم داری.شبها به خاطر عشق دوست داشته باش مگر که او را برای نگاهش .برای لبخندش برای حرفهای دل پذیرش .برای طرز سخن گفتنش دوست دارم.مگر او را به خاطر فکرش دوست دارم که مرا مجذوب میکند ؟مرا به خاطر اینها دوست نداشته باش .زیرا همه اینها در تغییرند و عشقی که زاده آنها باشد نیز با مرگ ایشان میمیرد.
مرا به خاطر اشکهایی که بارها با دست پر مهر خودت بر روی گونه های من خشک کردی دوست نداشته باش. زیرا اکنون با اعجاز عشق تو دیگر از این غم که مایه نیرومندی من بود اثری باقی نمانده است .
محبوب من .مرا فقط به خاطر عشق دوست داشته باش تا بتوانی جاودانه دوستم داشته باشی...


زیبایی و عشق

 

 

زیبایی و عشق تمام رویای من است

که  با روزهای من تغییر نمی کند؛

عشق همیشه مثل جویباری است

که جاری می شود ولی هیچگاه نمی گریزد

و زیبایی، رنگین کمان خورشید است

که شکوفه می دهد

در افشانة آبشارهای بلندی

که نسیمی به میان گل ها می فرستند.

 

 

                                        اندرو یانگ(1971-1885)، شاعر اسکاتلندی

 

 

Beauty and Love

Andrew Young (1885-1971)

 

Beauty and love are all my dream;
They change not with the changing day;
Love stays forever like a stream
That flows but never flows away;

And beauty is the bright sun-bow
That blossoms on the spray that showers
Where the loud water falls below,
Making a wind among the flowers.

خدایا من از نعمتهات محروم نکنی
خدایا من به دست هیچکسی نسپاری
چرا که تازه فهمیدم که همه عاقبت یه روز تنهام میزارن
خدایا اگه منو بدی دسته غریبه ها میرن و من و فراموش می کنن
اگر هم من وبدی دست آشنا بدتر از غریبه ها
فقط و فقط خودت پشت و پناهمی
کمکم کن محتاجم به کمکت .
فقط خودت اونقدر گذشت داری که اگه در حقت کوتاهی کنم نادیده بگیری
خدایا به تو پناه میارم از دست همه بدی ها
پناهم بده ...........

نمیدونم داستان دو خط موازی رو شنیدی یا نه...

وقتی این داستان رو شنیدم حس کردم سرنوشت این دو تا خط هم یه جورایی مثل سرنوشت ماست...

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .

در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی زد زیر گریه .
خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود .
خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیردر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضیدان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطاری شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید.

 به نظر من هم این دو خط در بی نهایت مجازی به هم میرسند ....