...

یکی نبود ، یکی هم که بود ، یکشب مرد
و قصه داشت بدون یکی ورق می خورد

وفصل، فصل درو کردن درختان بود
و قحط آینه و آفتاب و باران بود ...

منی که آینه بودم، شکست می خوردم
هزار مرتبه می مردم و ... نـمی مردم !

و فصل، فصل درو کردن اقاقی بود
و فصل چیدن از عشق هر چه باقی بود

تـمام آینه‌گی های من ترک می خورد
به روی باور من داشت مـُهر شک می خورد

و اتفاق قشنگی که داشت می افتاد
سپرده شد به هیاهوی هر چه باداباد

کسی نبود که با من کمی درنگ کند
دقیقه های مرا اندکی قشنگ کند

و قصه داشت بدون یکی ورق می خورد
و مرد ِآینه ام لـحظه لـحظه می پژمرد

من ِ در آینه با من اگر چه فاصله داشت
غریبه بود ولیکن هـمیشه حوصله داشت

برای زمزمه دردهای من با من
برای گریه شدن - پا به پای من با من

برای از تو شنیدن ... به راستی کی بود؟
غروب ابری یک پنجشنبه در دی بود ...!


به مرد آینه ام گفتم: آمد او ! آمد !
هدر نشد غم شبهای های و هو ، آمد

هدر نشد غم این سالیان دربدری
دقیقه های پر از التهاب بی خبـری...


رسیده ای که رهایم کنی از این هـمه شک
از این چقدر متـرسک، از این هـمه شکلک

از این جـماعت از اصل و ریشه بی ریشه
شبیه باد چو کولی؛ هـمیشه بی ریشه

رهایم از غم اینان کنی پـریـزاده
از این جـماعت از اسب و اصل افتاده

چه سالـها که من ِبین خیل ِشکلک ها
گریستم، نه ولیکن به میل ِشکلک ها

غم نیامدنت را نـهان گریسته ام
هـمیشه دورتر از چشمشان گریسته ام

نـمی شناختمت، اشتباه می کردم
به هر کسی که می آمد، نگاه می کردم؛

تـمام چند صباحی درنگ می کردند
به شکل تو خودشان را قشنگ می کردند

ولی دریغ ! شبیه تو هم نبود کسی
که جانشین کنمش تا شبی خودت برسی

شبی رسیدی از آنسوی دورها ، کی بود؟
غروب ابری یک پنجشنبه در دی بود ...!


... اتاق بی کسی ام زیر شیروانی بود
اتاق خلوت من غرق بی زمانی بود
 
هوای مرد در آیینه ی مرا و مرا
هوای هق هق و دلتنگی و چه ها و چه ها ...

و مرد آینه ام که دوباره ی من بود
هـمیشه دل نگران ستاره ی من بود

که هیچگاه به چشمانـمان ندیدیمش
میان این چقدر آسـمان ندیدیمش

از انتخاب شدن هر دو دل به شک بودیم
که هر دو زخـمی این خیل صورتک بودیم

اتاق و مَرد در آیینه ی پر از فریاد
به شاعرانگی ام خوب بال و پر می داد

شب اتاق مرا سررسیدی و چیدی
به مرد ِ آینه ام عاشقانه خندیدی

سبب شدی که به من هم ستاره ای برسد
به من هم از دل شبها اشاره ای برسد

و فصل، فصل شکوفایی درختان شد
و بخت شب زده ی من ستاره باران شد

تو با حریر تـماشایی تـماشایت
شبانه های مسیحایی تـماشایت

مرا که زنده نبودم، دوباره رویاندی
به جای جای شب من ستاره رویاندی

که تا بهانه سبز اقامتت باشم
و مرغ عشق ِسپیدار قامتت باشم

رسیده ای که به آیینه ام بپیوندی
تویی که آینه هستی ؛ قشنگ می خندی ...

*
اگر چقدر زیادند، اگر که این هـمه اند
تمام مثل هم و گوسفند ِیک رمه اند

شبان درد مـخور این هـمه غم رمه را
رها شو از غم اینان، رها کن این هـمه را

یکی از این هـمه از جنس دردهایت نیست
غریبه اند، یکی دردآشنایت نیست

دلت نسوزد بر سایه ها و شکلک ها
که ادعای حضورند این متـرسک ها

تو را چه کار که اینجا پیامبـر باشی؟
برای شب زدگان قاصد سحر باشی؟

تو را چه کار که این خواب را برآشوبی؟
به یاوه مشت به سندان چقدر می کوبی؟!

از آفتاب در ایشان اثر نـخواهی یافت
یکی چنان که تویی، بینشان نـخواهی یافت

بگو فرشته ی آیینه رو؛ که خواهی رفت
تو ای نـجیب هـمیشه؛ بگو که خواهی رفت!

به نام نامی ات ای مهربان ترین! سوگند
که این جـماعت چونان تو را نـمی فهمند

*
و رفت، رفت که بی چشمداشتی برود
ببین! تو بودی اگر ، می گذاشتی برود؟

*
تـمام جان و تن من! خدا نگهدارت!
بنفشه! نستـرن من! خدا نگهدارت!

به یادت آینه جان، ابر ابر می بارم
هنوز هـم که هنوز است ؛ دوستت دارم....