سلام
امشب شب خیلی عزیزیه از خدا می خوام که مشکلات همه رو حل کنه و به بزرگی محمد(ص) قسمش می دم که مارو در جهتی هدایت کنه که ازآرمون به خلق خدا نرسه و دل کسی رو نشکنیم ...
می بخور منبر بسوزان مردم ازاری نکن

از من نخواه فراموشت کنم ...
نخواه همانی بشوم که قبل از آمدن تو بودم ...
خوب می دانم که این یک عشق ساده نیست ...
با تمام سلولهایم احساس می کنم که عاشق روح تو شده ام ...
وقتی به تو فکر نمی کنم، انگار چیزی را گم کرده ام ...
و وقتی به تو فکر می کنم، انگار چیزی توی گلویم گیر کرده است ...
اگر قرار بود به اینجا کشیده شود ...
اصلا چرا پیش آمد؟
...
دروغ می گویم اگر می گویم دوری ات را می توانم ...
می خواهم تو را در قصه ای روایت کنم. می خواهم تو را، تمامی تو را ...
به هر شیوه که دوست تر می داری، اول شخص، دانای کل یا هر گونه دیگر روایت کنم ...
دیگر قصه هایم آکنده از عطر روح تواند ...
تو نفیس ترین طرحی هستی که هر بیشتر می نویسمش، گوشه های ناگفته اش بیشتر می شود ...
در روایت تو من گیج شده ام. انگار داستان را نه من که تو می نویسی ...
هر جا بخواهی می بری و عاقبت پایانش را لبریز می کنی از انـــــــدوه ...
همیشه وسط بگومگوهای شخصیتهای داستان پیدایت می شود و بعد نگاهت را صاف توی چشمهایم گره می زنی ...
و در آن هیاهو!
که هیچ کس صدای دیگری را نمی شنود ...
با لبخند می گویی دوستت دارم ... دوستت دارم ...
و داستان ناگهان تمام می شود ...
...
جزییات چهره تان را کم کم فراموش می کنم ...
اما صدایتان همیشه در گوشم می پیچد ...
هر دردی، درد نیست ... تا روح را مثل کاغذ مچاله کند ...
...
هر خاطره ای، خاطره نمی شود ...
خاطره باید جان داشته باشد که زنده بماند ...
باید روح داشته باشد تا برای همیشه جاودانه شود ...
خاطره باید بسوزاند ... و خاکستر کند ...
آن طور که ... تو با من ..


اگه عاشق شده باشی می فهمی چی میگم........ گریه تو دل شب .........فکر کردن به گذشته........نفس کشیدن به سختی..................هر لحظه و هر جا به یاد ...............بعضی وقتا احساس خفگی می کنم.....میدونی اونقدر حرفا تو دلم هست که بهش نگفتم..........وای

چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ من را در خویش
که مرگ من تماشایی ست
مرا در اوج می خواهی
تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز
مرا امروز تماشا کن
در این دنیا که حتی ابر
نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده
از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی
قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند
مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند
گمان کردم که هم دردند
شگفتا از عزیزانی
که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی
پل پرواز من بودند


گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم

از همه این حرفها گذشته ...چطور دلت اومد این کارو بکنی ..یاد قول قرارات و حرفات نیوفتادی . فقط این می تونم بگم که ادم هوس بازی هستی .هیچوقت عاشق نبودی ... من نفرینت نمیکنم .ولی اگه تو زندگیت خوردی زمین گله نکن حق مسلمته ......

کی اشکاتو پاک میکنه
شبا که غصه داری
دست رو موهات کی میکشه
وقتی منو نداری

شونه کی
مرهم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری
شبای بی ستاره

برگ ریزونای پاییز
کی چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع میکنه
برگای زرد و خسته

کی منتظر میمونه
حتی شبای یلدا
تا خنده رو لبات بیاد
شب برسه به فردا

کی از سرود بارون
قصه برات میسازه
از عاشقی میخونه
وقتی که راه داره

کی از ستاره بارون
چشماشو هم میذاره
نکنه ستاره ای بیاد
یاد تو رو نیاره


خواستم چیزی بنویسم ............ولی نمیتونم .

سلام

خوبی خانومی (هارد.....)
امروز به این فکر می کردم که چقدر جالب ما با هم دوست شدیم .با اینکه همدیگرو ندیدیم ولی حس کسی رو دارم که چند ساله با هم دوستن.امیدوارم که به زودی زود همدیگرو ببینیم ..
دنیا خیلی کاراش عجیب غریبه...پارسال این موقع من حتی یه ذره هم احتمال نمیدادم که وضعیتم مثل الان بشه ....بگذریم چه من احتمال می دادم یا نه همه چی به هم ریخت ...
اصلا می دونی چیه گور بابایه همی ادمای بی معرفت ...



غم بی هم زبانی و قفس تنگ
نمیگیرد جهان چون من به کس تنگ
ز بشت میله هم دیوار قلعه
خداوندا قفس تنگ و نفس تنگ...

رمز خوشبختی !

بیش تر آدم ها فکر می کنند، آنچه خیلی مهم و سخت است به دست آوردن خوشبختی و سعادت است، در حالی که من مطمئنم آنچه خیلی سخت تر است حفظ سعادت است و نگهداری خوشبختی. خود خوشبختی ممکن است با مساعدت الهی یا شانس یا تقدیر و یا..... به دست بیاید ولی آنچه مسلم است حفظ آن بدون عقل و تدبیر میسر نیست.
ولی کجا آدم قدر نعمتی را که دارد می داند؟! خصلت آدمیزاد این است، به دنبال آنچه ندارد می دود و آنچه دارد اصلا نمی بیند و به داشتنش مثل یک حق طبیعی عادت می کند: مثل دستش، مثل نفس کشیدن، مثل چشم هایش و مثل همه ی واقعیت های حیاتی زندگی که چون همراه آدمند برایش عادی می شوند و بی ارزش، مگر این که از دستشان بدهد !
این مطلب رو ازhttp://neda.malakut.org با اجازه بر داشتم !!!!!!.....