دشمنم به من گفت : دشمن خویش را دوست بدار من اطاعت کردم و بر خود عاشق شدم.

عمرت الهی کم نشه اما پر از قصه باشه

زجرایی که به من دادی خوب بکشی تا آخرش

الهی که یه روز خوش از تو گلوت پایین نره

رسوای عالمت کنن اون چشای در به درش

قسم می خوردی با منی،قسم می خوردی به خدا

خدا الهی بزنه تو کمرت،تو کمرش

من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی

بیاد الهی خبرت،بیاد الهی خبرش

یکی،دوتا،سه تا که نیست از خیلیاش بی خبرم

نامه رو به تو نمی دم میفرستمش واسه خدا

تا ببینه چقد بده بنده از بد ،بدترش!!!

منتظر یه خبرم ولی نمی دونم چیه ؟؟؟؟؟......
امروز اولین روز تابستونه .برای همه کسای که دارن این مطلب رو می خونن ارزو می کنم تابستون قشنگ و بیاد ماندنی رو داشته باشن ...
از خود شروع کنیم
این عبارت برروی سنگ قبر یک کشیش انگلیسی در کلیسای وست نیستر نوشته شده است: جوان وآزاد بودم، تصوراتم هیچ محدودیتی نداشتند و در خیال خود می خواستم که دنیا را تغییر بدهم. عاقلتر که شدم فهمیدم که دنیا تغییر نمی کند، بنابراین توقعم را کم و به عوض کردن کشورم قناعت کردم؛ ولی کشورم هم نمی خواست عوض شود. به میانسالی که رسیدم آخرین توانایی هایم را به کار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم؛ ولی پناه بر خدا! آنها هم نمی خواستند عوض شوند و اینک که در بستر مرگ آرمیده ام؛ ناگهان دریافته ام که: اگر فقط خود را عوض می کردم، خانواده ام هم عوض می شد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را هم عوض کنم و شاید می توانستم دنیا را هم عوض کنم
یه کمی به این نوشته فکر کنید؟!!!!