...

۲۱ سال گذشت...

واقعا به چشم بهم زدنی گذشت 

محاله امروز رو یادت باشه ، یعنی یادت هست ولی تاریخ رو نه فکر نکنم

شنبه بود و هواش ابری 

چقدر حس و حالش زنده اس هنوز برام .


من از این دنیا بدم میاد

هیچیشو دوس ندارم 

همه ی این زندگی مزخرف باهام سرناسازگاری داشته


از زندگی بدم میاد 

همش عذابه 

همش دلتنگی

سرخوردگی 




شب و روزم شدی تو ولی وقتی میبینمت خودمو و نگاهمو ازت میدزم ،اون چند روز مراسمه ختم دلم برات آتیش بود ،دلم می خواست بغلت کنم شاید کمی از دلتنگی های من و غم تو کم بشه.

هر بار سرم رو بلند کردم منو نگاه میکردی ،شاید دل تو هم پر از حرفه مطمینام همینطوره چشمات هیچ وقت درغگوی خوبی نبودن ...

قبیله من

میشد قبیله من باشی مثل نزار قبانی برای بلقیس...

پریشب به خوابم اومدی پیراهن سورمه ای قشنگی تنت بود خیلی جونتر از الانت بودی عطر تنت حس حضورت  خیلی واقعی بود 

یعنی تو هم این روزا به فکرمی؟

نمایشگاه کتاب اردیبهشت ۱۳۸۳

دمدمای ظهر با دوستم رسیدیم نمایشگاه یادم نیست دقیق چندم  ولی مطمئنم اردیبهشت بود.الان که دارم مینویسم یادم افتاد که با مینی بوس رفتیم ،کلی از تو گفتم از اینکه دلم برات پر میکشه از اینکه چقدر بی معرفت شدی.شش ماهی بود که درست و حسابی جواب تلفن هامو نمیدادی و این اواخر کلا ازت بیخبر بودم. همین دوستم که باهاش اومدم نمایشگاه ،یکی از دوستاش همدانشگاهی تو بود ،اون موقع که پاتو عمل کردی چند باری آمارتو بهم داده بود که چقدر ضعیف شدی و ...

داشتم میگفتم که واسه دوستم از تو میگفتم ،همه آدمها شبیه تو بودن هر کیو از دور میدیدم چشامو تنگ میکردم که ببینم تویی یا نه.

ناباورانه از روبروم اومدی به فاصله شاید ۲۰ متر ،قربونه قد و بالای بلندت که از میون اون همه جمعیت یه سر گردن بلندتر بودی با ذوق به دوستم گفتم اوناهاش به خدا ایندفعه خودشه گفت کو همینکه خواستم تورو نشونش بدم از لابه لای جمعیت دست دختری رو تو دستات دیدم ،وای دنیا  برای من واسه همیشه ایستاد.

تو را با غیر میبینم 

صدایم در نمی آید...

دلم میسوزد 

و

کاری ز دستم بر نمی آید...

چشم تو چشم شدیم ،حس کردم خجالت و ترس تو نگاهت هست ،دخترک از همه جا بیخبر با لب های و چش های پر از خنده باهات حرف میزد.سریع از کنار هم گذشتیم بدون اینکه برگردم و نگاهتون کنم....

یادم نیست دوستم چیا گفت فقط میدونم من رو به دورترین غرفه برد که کمی به خودم بیام .

هنوز تو شوک بودم ،حالم خارج از تصوره انگار روح تو بدنم نبود سنی نداشتم بیست سالم بود ،

مثل اینکه تو هم برای فرار از من به دور ترین غرفه پناه آوردی غافل از اینکه دوباره روبرو شدیم. 

هنوز نگاهتو رو با تموم جزئیاتش یادمه حتی یادمه پیرهن آستین کوتاه رنگ روشن تنت بود با شلوار مشکی حتی یادمه دخترک شلوار گتر که اون موقع ها مد بود پاش بود.هیچوقت از اون متنفر نشدم ،اون که خبر نداشت ....

از اون تاریخ به بعد انگار سِر شدم،بارها با هم دیدمتون دیگه شوکه نشدم حتی شب عروسیتون .

خیلی باورت داشتم 

خیلی خیلی زیاد

از تو توقع نداشتم 

بی معرفت بی خداحافظی هیچیه هیچی 

بت من بودی فکر میکردم از تو آدم حسابی تر وجود نداره.

ازت توقع داشتم  مثل مرد باهام خداحافظی کنی .....

موند به دلم 

شد حسرت تموم این سالها 

هجده ستل از اون روز  مثل خواب و خیالی گذشت....




خیلی دلتنگتم...

تو این همه سال  اولین باره این همه دلم برات تنگ شده،کاش میتونستم بغلت کنم بوت کنم ... وای با من چیکار کردی ،شدی همه وجودم و خودت اینقدر دور شدی که حتی تو خیالمم اسمتو تکرار نمیکنم .

به خدا سپردمت که نگهدارت باشه عزیزم ،

۱۹ سال گذشت...

کجایه این زندگی تلخ قشنگه ... 

خوابتو دیدم...

تو خواب  مخاطبت من نبودم با... حرف میزدی .بهش میگفتی تا مال  من نشده اون حرف هارو بهش نمیگم ،نمیدونم چیو می خواستی بهم بگی  حتی تو خوابم متوجه نشدم

تو خواب هم هیجان داشتم هم ترس 

هیجانم برای این بود که منو می خواستی 

ترسمم از این بود که چطوری می خوای این کارو بکنی ، ما که هر کدوم تو یه راه جدا از همیم ،هر کدوم مال یه زندگی و یه آدم دیگه ایم