عزیز من!

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه ی بازی ست;

من خوب می دانم.

اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.

مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!

به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.

به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.

به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.

به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه یی را باز نمی گرداند.

تو امروز بر فرازی ایستاده یی که هزار راه را می توانی دید; و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.

در آن لحظه یی که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی،

در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،

در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،

در آن لحظه یی که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،

در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت،

به یاد داشته باش

که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه ی زمان.

بیدار شو!

بیدار شو و سلام ساده ی مرا بی جواب مگذار!

من لبریز از گفتنم نه نوشتن.

باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی.

                                                             دیگر تکرار نخواهد شد...

 

دقیقا نمی دونم نویسنده اش کیه ......ولی فکر می کنم از نوشته های نادر ابراهیم باشه

 

 

دوست داشتن از عشق برتر است

 دکتر علی شریعتی

دوست داشتن ازعشق برتراست .عشق یک جوشش کوراست و پیوندى ازسرنابینایى .اما دوست داشتن پیوندى خودآگاه و ازروى بصیرت روشن و زلال . عشق، بیشترازغریزه آب مى خورد و هرچه ازغریزه سرزند بى ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع مى کند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیزهمگام با آن اوج مى یابد .
عشق درغالب دل ها ، درشکل ها و رنگ هاى تقریبا مشابهى ، متجلى می شود وداراى صفات و حالات و مظاهرمشترکى است ، اما دوست داشتن درهرروحى جلوه اى خاص خویش دارد و از روح رنگ مى گیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هرکدام رنگى وارتفاعى و بعدى و طعم وعطرى ویژه ى خویش دارد ، مى توان گفت که به شماره ى هرروحى ،‌ دوست داشتنى هست . عشق با شناسنامه بى ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبورسال ها برآن اثرمى گذارد ، اما دوست داشتن در وراى سن و زمان ومزاج زندگى مى کند و برآشیانه ى بلندش روز و روزگار را دستی نیست ...
عشق ، درهررنگى وسطحی ، با زیبایى محسوس ،‌ درنهان یا آشکار، رابطه دارد . چنانکه شوپنهاورمى گوید : شما بیست سال بر سن معشوق تان بیفزایید ، آنگاه تا ثیر مستقیم آنرا بر روى احساستان مطالعه کنید !
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایى های روح که زیبایى محسوس را بگونه اى دیگر می بیند . عشق طوفانى و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت .
عشق با دورى و نزدیکى در نوسان است . اگر دورى به طول انجامد ضعیف مى شود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال مى کشد . و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و«دیدار و پرهیز» زنده ونیرومند مى ماند .اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا ست . دنیایش دنیاى دیگرى است .
عشق جوششى یکجانبه است .به معشوق نمى اندیشد که کیست .یک «خود جوششى ذاتی » است ، و ازاین روهمیشه اشتباه مى کند و درانتخاب به سختى می لغزد و یا همواره یکجانبه مى ماند و گاه میان دو بیگانه ى ناهمانند ،عشقى جرقه مى زند و چون تاریکى است ویکدیگررانمى بینند، پس ازانفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایى آن ، چهره ى یکدیگر را مى توانند دید و در اینجا ست که گاه ، پس ازجرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره ى هم مى نگرند، احساس مى کنند که همدیگر را نمى شناسند و بیگانگى و نا آشنایى پس ازعشق ـ که درد کوچکى نیست ـ فراوان است .
اما دوست داشتن درروشنایى ریشه مى بندد و درزیرنور،سبزمى شود و رشد مى کند و ازاین رواست که همواره پس ازآشنایى پدید مى آید .‌ و درحقیقت ، درآغاز، دو روح خطوط آشنایى را درسیما و نگاه یکدیگر مى خوانند ، و پس از«آشنا شدن» است که«خودمانى» می شوند ـ دو روح ،‌ نه دونفر، که ممکن است دو نفر با هم درعین رودربایستى ها احساس خودمانى بودن کنند و این حالت به قدرى ظریف و فرار است که به سادگى از زیردست احساس و فهم مى گریزد ـ و سپس طعم خویشاوندى و بوی خویشاوندى و گرمای خویشاوندى از سخن و رفتاروآهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و ازاین منزل است که ناگهان ،‌خود به خود ، دو همسفر به چشم مى بینند که به پهن دشت بى کرانه ى مهربانى رسیده اند وآسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالاى سرشان خیمه گسترده است و افق هاى روشن و پاک و صمیمى «ایمان» دربرابرشان باز مى شود و نسیمى نرم و لطیف ـ‌ همچون روح یک معبد متروک که درمحراب پنهانى آن ،‌خیال راهبى بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه ى دردآلود نیایشش مناره ى تنها وغریب آن را به لرزه مى آورد ـ‌ هرلحظه پیام الهام های تازه ى آسمان های دیگر و سرزمین هاى دیگر وعطر گل هاى مرموز و جانبخش بوستان هاى دیگر را به همراه دارد و خود را ،‌ به مهر وعشوه اى بازیگروشیرین و شوخ ،هرلحظه ، برسرو روی این دو مى زند .
عشق ،‌جنون است و جنون چیزى جزخرابى و پریشانى «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست . اما دوست داشتن ،‌ دراوج معراجش ،‌ازسرحد عقل فراتر می رود و فهمیدن واندیشیدن را نیزاز زمین مى کند و با خود به قله ى بلند اشراق مى برد .
عشق زیبایى هاى دلخواه را درمعشوق مى آفریند و دوست داشتن زیبایی هاى دلخواه را در «دوست» مى بیند و مى یابد .
عشق یک فریب بزرگ و قوى است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمى ، بى انتها و مطلق .
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .
عشق بینای را می گیرد و دوست داشتن می دهد .
عشق خشن است و شدید و درعین حال ناپایدار و نامطمئن . و دوست داشتن ،‌ لطیف است و نرم و درعین حال پایدار و سرشا ر ازاطمینان .
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .
از عشق هرچه بیشتر مى نویسم ،‌سیراب تر مى شویم و از دوست داشتن هرچه بیشتر ،‌تشنه تر .
عشق هرچه دیرتر مى پاید کهنه تر مى شود و دوست داشتن نوتر .
عشق نیرویى ست درعاشق که او را به معشوق مى کشاند ؛ و دوست داشتن جاذبه ایست در دوست ، که دوست را به دوست مى برد .
عشق ، ‌تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگى محو شدن دردوست .
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا درانحصار او بماند ،‌زیرا عشق جلوه اى از خودخواهى و روح تاجرانه یا جانورانه ی آدمی است .‌و چون خود به بدى خود آگاه است ، آن را در دیگرى که می بیند ،‌از او بیزار می شود و کینه برمى گیرد . اما دوست داشتن ،‌ دوست را محبوب وعزیزمى خواهد و مى خواهد که همه ى دل ها آنچه را او ازدوست درخود دارد ، داشته باشند ؛ که دوست داشتن جلوه اى از روح خدائى و فطرت اهورایى آدمى است و چون خود به قداست ماورایی خود بیناست ، آن را در دیگرى که می بیند ، دیگرى را نیز دوست مى دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد .
در عشق ،‌رقیب ، منفور است و در دوست داشتن است که «هوادارن کویش را چو جان خویشتن دارند» ؛ که حسد شاخصه ى عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه ى خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگرى از چنگش نرباید و اگر ربود ،‌با هردو دشمنى می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد . ولى دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است .‌ یک ابدیت بى مرز است ،‌از جنس این عالم نیست .
... عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح .
عشق یک «‌اغفال» بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگى مشغول گردد و به روزمرگى ـ‌ که طبیعت سخت آن را دوست می دارد ـ‌ سرگرم شود ، و دوست داشتن زاده ى وحشت ازغربت و خودآگاهى ترس آورآدمی دراین بیگانه بازار زشت و بیهوده .
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن .
عشق غذا خوردن یک گرسنه است و دوست داشتن «همزبانى درسرزمین بیگانه یافتن » است .
... عشق گاه جابه جا مى شود و گاه سرد مى شود و گاه مى سوزاند ،‌اما دوست داشتن از جاى خویش ،‌ از کنار دوست خویش ،‌ بر نمى خیزد ؛‌ سرد نمی شود که داغ نیست ؛‌ نمى سوزاند که سوزاننده نیست .
عشق رو به جانب خود دارد . خود خواه است و «خودپا» و حسود ،‌و معشوق را براى خویش مى پرستد و مى ستاید ،‌اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست مى خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست .
عشق ،‌اگر پاى عاشق در میان نباشد ،‌نیست . اما دردوست داشتن جزدوست داشتن ودوست، ‌سومى وجود ندارد ...
... که دوست داشتن از عشق برتر است و من ،‌هرگز خود را تا سطح بلندترین قله ى عشق هاى بلند ،‌پایین نخواهم آورد .

 

   پس:

 خدایا به هر که دوست میداری بیاموزکه:عشق از زندگی کردن بهتر است ،و به هر کس دوست ترمیداری، بچشان که : دوست داشتن از عشق برتر !