تولد وبلاگمه

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق جز برای دل محبوب دعایی نکنیم مهربانی صفت بازار عشاق خداست یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم...یادمان باشد از امروزخطایی نکنیم گرچه در خویش شکستیم صدایی نکنیم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق زهربی سروپایی نکنیم تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمیخزند من اگر بنشینم تو اکر بنشینی چه کسی برخیزد چه گسی با ظلمت این شب سیه دراویزد...........حمید مصدق


وبلاگم 2 ساله شد

خلقت زن

اقا پسرایی که این مطلب رو می خونند فشار خونشون بالا نره ...خدا وکیلی یه نگاه به مادراتون بندازید ...

                       
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : « چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد : « دستور کار او را دیده ای ؟او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اماپلاستیکی نباشد
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند..
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا
دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کن و شش جفت دست داشته باشدفرشته از شنیدن این همه مبهوت شد
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند تازه به ین ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنهاخداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
 این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند فرمود : نمی شود چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کندو یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد فرشته نزدیک شد و به زن دست زد ...اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی ؟ بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید :  فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد :  نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
 ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید
خداوند مخالفت کرد : « آن که نشتی نیست، اشک است
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی،اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ وغرور
فرشته متاثر شد.شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید
چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، « نه » نمی پذیرند .
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با این حال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی و پا بر جا می مانند .
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشان تان بدهند چه قدر برای شان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند.
می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای
را التیام بخشد.
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

تسلیت

درگذشت همه کسایی رو که تو حادثه سقوط هواپیما جان باختند رو تسلیت می گم ...خدا صبر به مازندگان و مغفرت رو به جان باختگان اعطا کند ...آمین

درگذشت منوچهر نوذری رو هم به همه دوست دارانش تسلیت عرض می کنم ...
گلچین روزگار عجب با سلیقه است می چیند آن گلی که به عالم عتیقه است

حالمان بد نیست.......

حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

شعر از حمید رضا رجایی........البته مطمئن نیستم