.استوری

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

.

پریشب  باز به خوابم اومدی چقدر حضورت واقعی بود انقدر واقعی که تو خواب دلهره داشتم ....بازم نشد حرفامو بزنم تا خواستم چیزی بگم یکی اومد ونشد .می دونی حس و حال خوابم مثل کی بود ؟ قبل عید ۸۲ ،اتاق ناهید تا صبح همه بیدار می موندیم یادته همه فکر حواسمون به هم بود.اون وقتا هنوز حرف دلامون رو بهم نگفته بودیم ولی امان از چشمات ....دقیقا خوابم تو اون فضا بود انگار می خواستی  باز یه چیزی بهم بگی  با این تفاوت که می دونستم رفتی و تنهام گذاشتی ،میدونستم می خواستی بگی مجبور بودم .