۰۰۰

۱۷ سال پیش دقیقا سی فروردین هشتاد دو ،روز شنبه بود مثل امروز .

فقط هوا مثل امروز آفتابی نبود ابری بود و یه نمه بارون هم  بارید.یادته رفتیم تا دمه انبار کتابخونه و تو راه برگشت حرف دلتو زدی....

و من هفده ساله حرفاتو مرور می کنم  رنگ صدات دلهره و عاشقی توی چشمات همه رو دارم مرور می کنم.


....

من دلم می خواد اون دختر ۱۹ ساله  عاشق باشم،من رو به خودم برگردون ....

..

بیدار شو عزیزه جانم ،این هفده سال همش خواب بود .نه تو بی وفایی کردی و رفتی نه من دلتنگ و افسرده شدم.پاشو عزیزم همه ی این اتفاقات در رویاهایمان بود اینکه تو با دیگری .....

بیدار شو ببین چگونه با مهر نگاهت می کنم ،نگاه کن ،ببین هنوز حضورت دستپاچه ام می کند. 

چه خواب بدی بود ،به جرم عاشقی تحقیر شدم  آنقدر گیج  شدم که اصلا نمی توانستم درک کنم چه شده،

حس من در این خواب مثل بچه کوچکی بود که با شادی تمام بستنی اش را لیس میزد و به دامن مادرش چنگ زده بود که در خیابان های ناشناخته و غریب گم نشود.به یکباره مادرش او را رها کرد و در لالوی شلوغی به همین تلخی برای همیشه گم شد و مزه بستنی گس ترین و تلخ ترین طعم دنیا برای همیشه اش شد.


خواب نبود کابووس بود ،بیدار شو بیا ببین چایه تازه دم برایت ریخته ام  ،پاشو دیگر هفده سال منتظرم گذاشتی بس نیست؟

بیا نگذار یخ کند ،حرف ها دارم برای گفتن باید هزار فنجان چایی مهمانم شوی.

کاش خواب بودیم این همه سال و من ناباورانه در انتظارت هستم.....