بی مهرو وفا ...

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم؟
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه بره در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی ماند که دیگر نربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی

نظرات 1 + ارسال نظر
مهستا دوشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:14 ق.ظ http://mahasta.blogsky.com

همه بی وفان بابا راستی چکار کردی آرشیو دار شدی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد