..

تا آخرین لحظه ای که زنده باشم مدیونمی ،دِین تمام دوستت دارم هایی که گفتی ، گذشتی ازش  به گردنت،دِین تمام بوسه های گاه و بی گاهی که هیچوقت بر گونه ام نگذاشتی به گردنت،دِین تمام بغل ها و آغوش هایی که ازم دریغ کردی به گردنت .از هیچکادمشان نمیگذرم .

مگه آدم به چی زنده اس به چی دلخوشه که تمام زندگیش بشه حسرت .

هر وقت هر جای زندگی کم آوردم تو رو مقصر دونستم ،تویی که منو رها کردی ،چطور دلت اومد،هیچیه دنیا سهم من نبود جز تو ...

کاش میدونستم من از ذهنت عبور میکنم  یا نه....


.استوری

روی دیدار توأم نیست ، وضو از چه کنم ؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم ؟

قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم ؟

من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟

خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم ؟

من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم ؟

هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.

روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟

معینی کرمانشاهی

.استوری

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

.

پریشب  باز به خوابم اومدی چقدر حضورت واقعی بود انقدر واقعی که تو خواب دلهره داشتم ....بازم نشد حرفامو بزنم تا خواستم چیزی بگم یکی اومد ونشد .می دونی حس و حال خوابم مثل کی بود ؟ قبل عید ۸۲ ،اتاق ناهید تا صبح همه بیدار می موندیم یادته همه فکر حواسمون به هم بود.اون وقتا هنوز حرف دلامون رو بهم نگفته بودیم ولی امان از چشمات ....دقیقا خوابم تو اون فضا بود انگار می خواستی  باز یه چیزی بهم بگی  با این تفاوت که می دونستم رفتی و تنهام گذاشتی ،میدونستم می خواستی بگی مجبور بودم .

۰۰۰

۱۷ سال پیش دقیقا سی فروردین هشتاد دو ،روز شنبه بود مثل امروز .

فقط هوا مثل امروز آفتابی نبود ابری بود و یه نمه بارون هم  بارید.یادته رفتیم تا دمه انبار کتابخونه و تو راه برگشت حرف دلتو زدی....

و من هفده ساله حرفاتو مرور می کنم  رنگ صدات دلهره و عاشقی توی چشمات همه رو دارم مرور می کنم.


....

من دلم می خواد اون دختر ۱۹ ساله  عاشق باشم،من رو به خودم برگردون ....

..

بیدار شو عزیزه جانم ،این هفده سال همش خواب بود .نه تو بی وفایی کردی و رفتی نه من دلتنگ و افسرده شدم.پاشو عزیزم همه ی این اتفاقات در رویاهایمان بود اینکه تو با دیگری .....

بیدار شو ببین چگونه با مهر نگاهت می کنم ،نگاه کن ،ببین هنوز حضورت دستپاچه ام می کند. 

چه خواب بدی بود ،به جرم عاشقی تحقیر شدم  آنقدر گیج  شدم که اصلا نمی توانستم درک کنم چه شده،

حس من در این خواب مثل بچه کوچکی بود که با شادی تمام بستنی اش را لیس میزد و به دامن مادرش چنگ زده بود که در خیابان های ناشناخته و غریب گم نشود.به یکباره مادرش او را رها کرد و در لالوی شلوغی به همین تلخی برای همیشه گم شد و مزه بستنی گس ترین و تلخ ترین طعم دنیا برای همیشه اش شد.


خواب نبود کابووس بود ،بیدار شو بیا ببین چایه تازه دم برایت ریخته ام  ،پاشو دیگر هفده سال منتظرم گذاشتی بس نیست؟

بیا نگذار یخ کند ،حرف ها دارم برای گفتن باید هزار فنجان چایی مهمانم شوی.

کاش خواب بودیم این همه سال و من ناباورانه در انتظارت هستم.....

...

اینقدر تو ذهنم باهات حرف زدم ،گریه کردم،درد و دل کردم،شعر خوندم ،زندگی کردم،آهنگ گوش دادم،خاطره تعریف کردم،جوک گفتم،دعوا کردم ...که قشنگ حس می کنم هستی و همه رو شنیدی .به خودم که میام غمگین میشم حس نداشتنت از اون حسه دیونگی بیشتر آزارم میده .

...

اگر فقط می دانستم که آخرین باری است که در باران راه می رویم،همچنان تو را در طوفان نگه می داشتم . دستهایت را همچون محافظ زندگی ام بر قلبم نگه می داشتم . در میان غرش آسمان ،ما گرم بودیم اگر فقط می دانستیم که آخرین باری است که در باران راه می رویم. اگر فقط می دانستم من هرگز صدای تو را دوباره نمی شنوم ،هر چه می گفتی ،به خاطر می سپردم. و در این شبهای تنهایی می توانستم بار دیگر به آنها فکر کنم و کلماتت را زنده می کردم اگر فقط می دانستم من هر گز صدای تو را دوباره نمی شنوم. تو گنجینه ای در قلبم بودی همیشه در کنارم بودی بنابراین ناخودآگاه باور کردم که همیشه کنارم خواهی ماند ولی روزی فرا رسید که تا چشمانم را بستم، تو رفته بودی . اگر فقط می دانستم آخرین شب من در کنار توست،دعا می کردم معجزه ای مانع از طلوع خورشید شود ووقتی به من لبخند زدی به چشمانت می نگریستم و به تو اطمینان می دادم که عشق من تا ابد ادامه خواهد داشت اگر فقط می دانستم ،....