خیلی دارم با خودم کلنجار میرم .میترسم از همه چی میترسم از تو از خودم ...چرا این حرفهای تنلبار شده رو دلم هی داره بیشتر و بیشتر میشه .امروز نامه اتو پیدا کردم به یه جاییش که رسیدم اشکام سرازیر شد.هنوزم ناباورانه منتظرتم .بد کردی باهام خیلی بد .شونزده سال وقت کمی نیست واسه فراموش کردنت ولی نتونستم ....کاش میتونستم همه حرف ها و گله هامو بهت میگفتم .نامرد چرا فکر کردی دلم تاب این همه بی محبتی رو بیاره چرا فکر نکردی داغون میشم از همه چی زده میشم چرا فکر نکردی نابودم میکنی ...بد کردی
شاید تولد پنجاه سالگیت اینجارو بهت نشون بدم
شانزده سال پیش ساعت همین حول و حوش بود .شاید یادت رفته باشه ولی من خوب یادمه .آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم برات
گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تو را؟؟؟
من زیر قولم نزدم.ولی حق داشتم قبل از اینکه زیر همه چی بزنی برام توضیح بدی .تو گفتی سرم از خدای خواهد که به پایت اندر افتد من گفتم عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی ...بعد پانزده سالو ده ماه هنوزم داغ جداییت تازه اس هنوز به اندازه اون موقع عذابم میده هنوز دلیل اشک هایه گاهو بیگاهمه ....چه خوبه که اینجا رو هیچکس نمی خونه.
۱۵سال به همین راحتی گذشت....با یک دنیا حرف تو دلم .