از ۲۰ بودن در اومدیمو شدیم ۲۱ ای دل غافل
بازم مامانم اولین بود مثل همیشه...اخه تو چرا اینقدر خوبی قربونت برم
روزی هزار بار قربونت برم بازم کمه ....نگید چرا هی طرفه مامانشه ...نوکر بابامم هستم قربونشم می رم هوار تا
ساعت ۶ تا ۹ با مونا رفتیم یه دوری زدیم ...مهربون ... خوشگل... با معرفت هر چی بگم کم گفتم .
تینا تو راهه داره میاد که یه ماه مهمون ما باشه اخه مامان باباش می رن مکه ....ایشالا قسمت اونایی که دوست دارن بشه...تینا فقط ۵ سالشه خدا کنه بتونه تحمل کنه و زیاد بی تابی نکنه ...کوچیکترین برادر زاده منه با موهایی فرفری و بلند و خیلی هم شیرین زبون ...
تکرار خطاهای گذشته را باکی نیست...از سودای گناه درگذر
توسن خیال کمتر تو را به هدفهایت راه می برد...از وسوسه های گهگاه درگذر
شرنگ نفرت شکوه عشق را از بین می برد ...از کینه ها در گذر
حقیقتی در راه است ...از پندارها درگذر
کسی را شاید با تو نیازی باشد...از باور بیهودگی خویش درگذر
هر آنچه را که داری غنیمت شمار... از زیاده خواهی درگذر
بنیاد ایمان را بیم خراب میکند ...ار هراس درگذر
زندگی را به تمامی پذیرا باش و بر دیگران ببخشای .
آنگاه روزگار دیگر شود ...از ناامیدی درگذر
آینده اینجاست
هم اینجا
هم اکنون
...از گذشته ها درگذر
کتلین ـاُـبرین
همیشه صدای خنده هاش تو گوشم یه طنین خاصی داشت ...
امشب که حرف می زد و می خندید حالم یه جورایی بد می شد .دلم می خواست ساکت باشه و هیچی نگه .....
پارسال شب یلدا وقتی می خواستم برم سر کار باهاش تماس گرفتم و بهش گفتم که برای شام بیاد خونمون شاید اولین بار بود که همچین خواهشی ازش می کردم چون معمولا خودش میومد یا از خونه یکی دعوتش می کرد ...ساعت حدود ۹ شب بود باز تماس گرفتم هنوز نیومده بود بهش گفتم تو که هنوز نیو مدی کی قراره راه بیوفتی ؟ یادم نست ولی یه بهونه اورد که نیاد ..منم قبول کردم...ولی ناراحت شدم بهش گفتم خیلی دلم میخواست که این شب یلدا رو با هم بودیم ..تازه اون موقعه متوجه شد که شب یلداست....حودشم یه کم ناراحت شد از اینکه چقدر نسبت به همه چی بی تفاوت شده
ولی امشب خودش اومد بدون اینکه من ازش خواسته باشم ...
وقتی اومد که دیگه حسی نسبت بهش ندارم ... وقتی اومد که صدای خنده هاش دیگه برام جالب نبود .....
سال بعد شب یلدا خدا عالمه که تا اون موقع چی می شه؟؟؟
من هنوز.....................................................................
سرم یه کمی درد میکنه .....امروزاز یکی از دوستام شنیدم که هنوز بعضی وقتا با عصا راه میری دلم بد جوری درد گرفت ...دست خودم نیست ولی امروز در بس تو فکرت بودم ...با خودت چیکار کردی شدی پوست و استخون ..نمیدونم اینارو می خونی ؟یا اصلا شده تو این یک سال که وبلاگ ساختم سری به اینجا زده باشی ؟
بعضی وقتا خیره می شم به نقاشی کوچه باغ که رو دیوار چسپوندم و ساعتها تو ذهن آشفتم او نجا قدم می زنم.... شاید یا قطعا برای تو مسخره باشه که اونجا دنبال تو می گردم ...
گر سر برود بر نخواهد گشت سر نوشت.....
سرنوشت هرکه را خود نوشت.....
که (او) سرنوشت را بد نخواهد نوشت