ای کاش حداقل ارزش این رو داشتی که تا وقتی نفسی هست به یادت گریه کنم ...
به یاد خنده هات ... صدات ... سلام کردنت ...
به یاد همه ی اون لحظه های قشنگ با هم بودنمون !
دلم تنگ شده برای دلواپسی ...
برای نگران شدن !... برای تو پارک منتظر شدن ...

دلم برای اون دکه کوچولوی پارک هم تنگ شده ...
برای دزدکی تلفن زدن ...
دلم برای دل عاشقم هم تنگ شده ...
برای دیوار اعتمادمون ...
دلم تنگ شده برای دلتنگ شدن برات ....
...
چقدر با من بیگانه شدی ....
چطور ؟؟
دیگه مرور خاطراتت هم دوست داشتنی نیست !
دیگه تکرار اسمت هیچ حسی رو در من بیدار نمی کنه !

شاید که مرده باشم ...
آره ... من مردم ... خودم رو کشتم ... زنده بودن با خاطراتت هم لطفی نداره !
با اون همه عشق چی کار کردی؟
فقط می دونم که بیگانه شدی ... بیگانه تر از هر بیگانه ای

چقدر من با خودم بیگانم . . . آه ........
نمی بخشمت ...
فکر می کنم برای نبخشیدنت هم دیر شده ...

نظرات 2 + ارسال نظر
بهشت شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:55 ب.ظ http://nochagh.blogsky.com

من حاضرم.هر جور دوست داشتی واسم درد و دل کن تا اونو بنویسمش

ف شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:54 ب.ظ http://gastby.persianblog.com

برای اون شخص دلت تنگ نشده برای عشقت ُ ضربانهای قلب هیجان زده ات تنگ شده ... این حالتو دقیقاْ درک می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد