« عشق» طریقی عجب خطرناک است و راه خاصان و نازپروردگان و عافیت طلبان خفته بر ساحل نیست. بلکه عشق چنانکه عاشق را تاج افتخار بر سر می نهد همچنین او را به صلیب رنجها و سختیها می کشد و چنانکه سرچشمه ی رویش و زایش است همچنین نهیب مرگ و نیستی در اوست.
پس چه باشد عشق؟ دریای عدم
درشکســــته عـقل را آنجـــا قـــدم
مثنوی
« زناشویی» روشنترین ظهور عشق آسمانی در قالب جسمانی است که اگر از پیوند آسمانی خود بریده شود از قداست و پاکی به گستاخی و بی باکی میل می کند.
« فرزندان» ما بحقیقت فرزندان عشقند و بر ماست که آنان را با مائده ی عشق پرورش دهیم، اما اندیشه های امروز خود را بر فردای آنها تحمیل نکنیم.
و « داد و دهش» نمایشگاه ثروت بیکران عشق است که دست به دست می رود و هر دو دست را فیض و برکت می بخشد.
و « کار» همان عشق مجسم است و اگر چنین نباشد عین بیکاری و بدکاری است.
و « غم و شادی» دو نقابند بر روی شاهدی یگانه که چون به چشم عشق نظر کنی هر دو را یکی بینی.
غم و شادی بر عـــــــارف چه تـفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست
سعدی
گر لباس قـهر پوشد چون شرر، بشناسـمـش
کو بدین حالت بر ما، بـارها مست آمده است
مولانا
و « عقل» لنگری است که مبادا طوفان عشق کشتی نوسفران را غرقه ی دریا کند.
و « آموختن» تجدید خاطره ای است از جایگاه خاص هر انسان در بارگاه عشق.
و « دوستی» پیوند عاشقانه ای است میان دو کس که در پی کشف اسرار جمال خویش در آئینه صافی یکدیگر می نگرند تا هم خود را ببینند و هم دیگری را بنمایند.
مؤمنان آئینه ی یکــدیگرند
این سخن را از پیمبر آورند
مثنوی
و « گفتن» دامی است که برای صید سیمرغ عشق می گسترند اما چیزی جز سایه صید نمی کنند.
ای آنکه به تقــریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم ســــخن ، خـیر و سـلامت
و« خیر و شر» نیز چون غم و شادی از یک قله سرچشمه می گیرند و در دره های صوری از هم جدا می شوند و چون به دریای عشق می رسند باز هر دو روی می بوسند و با هم در می آمیزند. شر بحقیقت همان خیر است که در آئینه ی ناهموار ادراک ها ناموزون می نماید.
و « رنج و محنت» درد شکافتن و شکفتن مریم است که مسیح عشق از آن می زاید یا داروی تلخی است که طبیب عشق برای درد خودپرستی تجویز می کند
زخم بــــلا مرحـم خـودبینی است
تلخی می مایه ی شیرینی است
نظامی
و« دعا» رسیدن به حضور معشوق است و همراز شدن با او و هیچ نخواستن جز او.
خلاف طـــریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خـدا
سعدی
و « آزادی» رهایی از هر زنجیری است که آدمی را از زنجیر زلف معشوق محروم می کند و رهیدن از هر دامی است که پای او را از رفتن به دام عشق می بندد.
به پای خویشـتن آیند عاشـقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهـــانی
سعدی
من از آن روز کــــــــه در بند تـوام آزادم
پادشاهم که به دست تـو اسیر افتادم
سعدی
و « مرگ» رهاننده ی عاشق است از بند نَفَس های فانی تا بر بال نَفَسهای جاودانی پرواز کند و بی هیچ بند و زنجیر راه عشق پوید و راز عشق گوید.
مرگ است کاروان که به مصر آرد
از چــاه طــبع یـــــوسـف کــنعانـم
الهی قمشه ای
و بدین سان همه گفتارها بر گرد عشق می گردد و عشق خود ازلاً و ابداً در پی کشف اسرار خویش است و در این جستجوی ابدی هر دم پرده ای را به کنار می زند و رازی را آشکار می کند.
تو پرده پیش کشیدی و ز اشتیاق جمالت
ز پــرده ها بــدر افــتاد رازهــــــــای نـهانی
سعدی
این سخنها را وصیتها شــمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
مثنوی
گفت پیغمبر که نفحتهای حق
اندر این ایام می آرد ســـــبق
گوش هش دارید این اوقات را
در ربایید اینچنین نفــــحات را